۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

سقوط بشار اسد و سقوط سید علی گدا خامنه ای

یکی از مهمترین دلایلی که حکومت فاسد آخوندی تا به امروز دوام آورده است دوستی با چند کشور تروریستی می باشد که مهمترین آنها سوریه است . نیروهای برون مرزی آخوندها یا همان سپاه قدس قویترین پایگاه و بیشترین اعضا را در سوریه دارد و سوریه پایگاه طراحی و اجرای برنامه های ترور رژیم شده است . رژیم آخوندی درون کشور تا به حال توانسته با زور و کشتار و زندانی کردن و تحمیل شرایط دشوار اقتصادی مردم ایران را سرکوب کند . این روزها روزهای پایانی حکومت بشار اسد می باشد و یقین داشته باشید که با سرنگونی حکومت بشار اسد ستون های قدرت خارجی رژیم تا حد بسیار زیادی شکسته خواهد شد و با کوچکترین جنبش مردمی, آخوند به فاضلاب تاریخ فرستاده خواهد شد در همین راستا از هموطنان درخواست می کنیم برای پایان دادن به رژیم فاسد اسلامی - سقوط بشار اسد را کم اهمیت جلوه ندهند . کاری که می توانیم انجام دهیم این است که با شنیدن خبر سقوط رژیم اسد همگی به خیابانها بریزیم و مهمترین کاری که می توانیم انجام دهیم تسخیر ساختمان صدا و سیما است . هموطنان خارج از کشور هم باید با هماهنگی و اتحاد تمامی سفارتخانه های رژیم را تحت کنترل خود دربیاورند و با وجود اینکه این کار از نظر قوانین بین المللی غیر قانونی است اما این کار ضربه نهایی را به رژیم سید علی می زند . ایمان داشته باشید که با سرنگونی بشار اسد سرنگون ساختن رژیم آخوندی کار بسیار ساد ه ای است و البته که باید عواقب آن را هم در نظر داشته باشیم به هر حال هیچ تغییری بدون تلفات بوقوع نخواهد پیوست . اما بازهم باید یادآوری کنم که مشکل مردم ایران تنها رژیم آخوند نیست بلک مشکل مردم ایران تفکر آخوندی و اسلامی است که بعد از سرنگونی سید علی خامنه ای مهمترین کار ما یعنی روشنفکری و سوزاندن ریشه های اسلام منحوس آغاز خواهد شد و یقین داشته باشید که با نابود کردن فرهنگ تازی و اسلامی و احیای فرهنگ ایرانی - کشوری قدرتمند و سعادتمند خواهیم داشت . اما اگر بعد از سرنگونی حکومت آخوندی باز هم جامه سیاه برای حسین و علی و دیگر قاتلان و دزدان عرب بپوشیم باز هم گرفتار آخوند دیگری خواهیم شد و اگر در این نقطه از تاریخ  , اسلام را از سرزمین خود محو نکنیم , باز هم قرنها در تاریکی و فقر و بدبختی بسر خواهیم برد . بیماری اصلی جامعه ما تفکر آخوندی و اسلام است .

مرگ بر اسلام - مرگ بر اصل ولایت فقیه

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

آخوند نوری زاده



 

متن مقاله علیرضا نوریزاده در روزنامه اطلاعات پس از اعدامهای دلاوران ارتش ایران
بخوانید و این فرد را بهتر بشناسید


""متهمان ردیف اول نصیری، رییس سابق ساواک، خسرو
‌داد، فرمانده هوانیروز، ناجی، فرماندار نظامی اصفهان و رحیمی، فرماندار نظامی تهران و آخرین رییس شهربانی رژیم سابق را می‌آورند. هرکدام از آن‌ها براساس بازجویی که شده‌اند پرونده‌ای قطور دارند.

نصیری مجرم نخستین است، او گنگ و بهت زده، ب

ه سوال‌ها با صدایی خفه پاسخ می‌دهد. درست همان‌گونه که در تلویزیون دیدیم. یکی دو بار نیز نام اربابش اعلی‌حضرت مخلوع را به زبان می‌آورد.

او هیچ‌کدام از اتهامات را قبول ندارد


یکی دو بار نصیری چنان خود را می‌بازد که به گریه می‌افتد. محکمه شکل خاصی دارد، تلفیقی از محاکم شرع و عدلیه، آمیزه‌ای از مذهب و منش انقلابی بدین‌گونه است که احکام رنگی از مذهب دارند ولی با رفتاری انقلابی صادر می‌گردند.


نصیری آخرین حرف‌هایش را می زند

سخنان او پایان می‌گیرد. حاضر نیست توبه کند. حتی حاضر نیست نام خدا را بر زبان آورد. پس از او رحیمی نیز همین وضع را دارد.

آمیزه‌ای از کلمات وجدان، قانون اساسی، شرافت سربازی، سوگند به جقه ملوکانه و‌... را بر زبان می‌آورد. یکی دو ساعت پیش از شروع دادگاه نصیری و او تلاش کرده بودند که بگریزند ولی ظاهراً با هشیاری محافظین تیرشان به سنگ خورده بود.


پس از او ناجی می‌آید. امیر باریک‌اندام که نماز شب می‌خواند ولی در روز حکم قتل صدها تن را امضا می‌کرد. او به کلی خود را باخته است و می‌زند زیر گریه. آقا به امام زمان ما با مردم اصفهان از برادر هم نزدیک‌تر بودیم.


آقا ما آدم بدی نبودیم. بروید از مردم اصفهان بپرسید. قبلاً این سوال از مردم اصفهان شده است. بیش از این پیکر خونین صدها جوان و پیر اصفهانی پاسخ این سوال را داده است.


وقتی خسرو داد برمی‌خیزد، سایه‌ای از ترس در چشمان اوست اعترافات او شنیدنی است. براساس نقشه‌های شیطانی او، دوبار قرار بوده کودتا بشود. یک‌بار وقتی بختیار شاه را راهی کرد، ایشان تصمیم داشته با نیروهای ویژه‌اش پایتخت را تسخیر کند. بختیار را کنار بزند و خودشان فرمانروا شوند.


متهمان به گوشه‌ای برده می‌شوند و دادگاه وارد شور می‌شود. ساعتی بعد حکم‌ها به اطلاع رهبر انقلاب می‌رسد و بعد بار دیگر متهمان صف می‌کشند و حکم خوانده می‌شود.

بسم الله المنتقم... به فرمان خدا، به حکم دادگاه انقلاب اسلامی و با صحه نائب الامام خمینی، ارتشبد نعمت‌الله نصیری... محکوم به اعدام به صورت تیرباران می‌شود. به دنبال نصیری حکم بقیه خوانده می‌شود. آن‌ها «مفسد فی الارض» شناخته شده‌اند و چون وجودشان در زمین تولید فساد و زشتی می‌کند، باید زمین تطهیر گردد.

متهمان حکم را نگاه می‌کنند پلک چشم‌های رحیمی می‌پرد. چهار امیر گمان می‌کنند که حکم تیرباران درباره آنان چند روز دیگر یا چند هفته دیگر اجرا می‌شود. هیچ‌کدام باور نمی‌کنند که یک ساعت و نیم دیگر گلوله‌ای قلب سنگی آنان را از کار خواهد انداخت.


در آغاز قرار است علاوه بر این چهار تن سالار جاف نیز تیرباران شود. ولی در آخرین لحظه حکم درباره او نقض می‌شود ظاهراً حالا نوبت نظامی‌ها است که بیشترین سهم را در جنایات رژیم مزدور داشته‌اند. عقربه ساعت یازده و ربع را نشان می‌دهد.


گروهی از برادران مسلح که جان بر کف گرفته انقلاب را تا این مرحله آورده‌اند سراغ چهار متهم می‌روند. آن‌ها به محض آن‌که چشمشان به گروهی مسلح می‌افتد حکایت را می‌فهمند بدن نصیری می‌لرزد. حالا ژنرال برای اولین بار فهمیده است که ترس چیست.


حالا فهمیده است که وقتی با لگد توی سینه حنیف‌نژاد زد و گفت تکه تکه‌اش کنید برادر مجاهد چه حالی داشت. حالا شاید فهمیده است وقتی دستور داد در برابر چشمان وحشت‌زده اشرف دهقانی چریک فدایی به برادرش به بهروز بزرگ تجاوز کنند چه بر آن‌ها گذشته است.


یک روحانی با آرامش همیشگی‌اش کنار آن‌ها می‌آید. باید وصیت کنند، باید حرف آخر را بزنند باید توبه کنند، رحیمی و خسرو داد آرامند و حتی حاضر نمی‌شوند یک‌بار نام خدا را بر زبان بیاورند. ناجی گریه می‌کند. التماس می‌کند.


هرکدام جمله‌ای می‌گویند. سکوت سنگینی بر سالن نشسته است. یک کلاه پشمی به سر کشیده‌ام و خیلی گرمم است. یاد شبی می‌افتم که نصیری به دیدن زندانیان غزل قلعه آمد و در سلولی من نیز جایی داشتم.


در را باز کرد. جرم من ترجمه کتاب «فلسفه انقلاب مصر» نوشته عبدالناصر بود. همراهش چیزی در گوش او گفت. فریاد زد این جاسوس مادر... عبدالناصر را تکه تکه کنید. ژنرال از این کلمه غرق لذت می‌شد.


باید از پله‌ها بالا برویم. ناجی یکی دو بار تا می‌شود و پس از چند دقیقه وقتی به روی پشت بام ستاد می‌رسیم شهر در سکوت کامل خفته است. ساعت یازده و سی دقیقه است.


وقتی می‌خواهند چشمان متهمان را ببندند خسرو‌داد می‌گوید من نیازی به چشم‌بند ندارم. چشم‌ها بسته می‌شود. دور و برم را نگاه می‌کنم. ( آه آقا و خانم رضایی سلام، آقای حنیف‌نژاد، آه خانم آلاد‌پوش شما هستید.)

پدر رضایی‌ها چشمانی پر از اشک دارد برادران مبارز نیروهای رزمنده خلق صف می‌کشند. در تاریکی لرزش پای نصیری و ناجی را می‌بینم. رحیمی کاملاً خبردار ایستاده و خسروداد نیز آرام‌تر از ناجی و نصیری است حکم بار دیگر خوانده می‌شود.

یکی از افسران آزاده که از ماه‌ها پیش به صفوف نهضت پیوسته است و محل خدمتش را ترک گفته فرمان می‌دهد افراد به دست... هدف، صدای رگبار‌ها، ناله‌هایی خفیف، و تا شدن آدم‌هایی که حتی در آخرین لحظه حیات خود نخواستند توبه کنند. رضایی بزرگ سر به آسمان برداشته. پروردگارا سپاس تراست که بزرگی و انتقام جگرگوشه‌های مرا گرفتی.


افسر تیر، تیر خلاص را در سر چهار عامل مزدور رژیم شاه خالی می‌کند. چهره رحیمی درهم فشرده است. ناجی حالت گریه دارد. نصیری وحشت‌زده، خسروداد آرام. شتاب او برای رسیدن به دوزخ چشمگیر است.


پایین می آییم. من احساس سرما می‌کنم. آسمان صاف است و سرد. توی سلول زندانیان ولوله‌ای است. من گریه هویدا را می‌بینم. گمان برده است که نوبت اوست. گریه دیگران را هم می‌بینم. سالارجاف با صدای بلند گریه می‌کند. دانشی و نیک‌پی رنگ به چهره ندارند. ربیعی و محققی فکر می‌کنند لحظه‌ای دیگر سراغشان می‌آیند.

یک روحانی صاحب‌نام به سالن زندانیان می‌آید و آرام می‌گوید آقایان بخوابید کسی امشب اعدام نخواهد شد امید برای زیستن بار دیگر به چشم‌ها فروغ می‌دهند. یکی دو تن بهم نگاه می‌کنند و می‌خندند.

عدل اسلامی هیچ‌کس را بی‌دلیل نمی‌کشد. چراغ‌ها خاموش می‌شود. زندانیان می‌خوابند. حالا همه آرام شده‌اند. یک آمبولانس در ساعات نزدیک بامداد اجساد را به پزشک قانونی می‌برد.

بیرون می‌زنم. در صبح دلنشین خیابان ایران. اینجا همه چهره انقلابی دارند. زمزمه‌ای از یک سرود قدیمی می‌شنوم. پیرمردی به من می‌رسد و می‌گوید: به لطف خدا نصیری جلاد تیرباران شد. سر تکان می‌دهم و می‌گویم بله پدر جان من خودم شاهد بودم.""

در ضمن همانگونه که دوستان میدانند این شخص نوکر دربست سرویسهای اطلاعاتی عربستان و تجزیه طلبان است
.


آقای نوریزاده این کسانی که اعدام شدند به همان پرچمی وفادار بودند که توی خائن در برنامه هایت پشت سر خود قرار می دهی .


۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

مروری بر زندگینامه محمد بن عبدالله





دانستن زندگینامه واقعی محمد بن عبدالله بسیار مهم می باشد چراکه این فرد با بوجود آوردن این دین موجب نابودی تمدنهای بسیار بزرگی شد و از زمان پیدایشش تا به امروز هزاران انسان بیگناه را به کام مرگ کشانده است و باعث عقب ماندگی بسیاری از جوامع بشری شده است و بزرگترین مبلغ ترور بطور شرعی در دنیا می باشد .

 محمد در خانواده ای بسیار فقیر بدنیا آمد و در کودکی پدر و مادرش را از دست داد بنابراین او دوران کودکی و نوجوانی خود را در فقر شدید و تنهایی سپری کرد این فقر و تنهایی باعث بوجود آمدن عقده های روحی و روانی در محمد شد . بعد از فوت پدربزرگش عموی محمد ( ابوطالب ) سرپرستی او را به عهده گرفت ولی از آنجا که او یک بازرگان بود وقتی برای توجه بیشتر به محمد نداشت و تنها کاری که برای او انجام داد این بود که محمد را به شتربانی کاروانهایی که بین مکه و سوریه سفر می کردند , بگمارد و بدین ترتیب محمد در سن حدود 14 سالگی به سوریه و اطراف آن چندین بار مسافرت کرد و بنا به گفته های تاریخی در این سفرها با یک راهبه مسیحی آشنا شد و اصول مسیحیت را از او آموخت . در هنگام بازگشت از یکی از سفرها , ابوطالب در حال متحد کردن طوایف مکه برای دفع حمله حاکم حبشه بود و محمد هم باید در جنگ شرکت می کرد اما از آنجا که او جوانی بسیار بیمار از نظر روحی بود از جنگ فرار کرد و بدلیل مورد تمسخر قرار گرفتن توسط آشنایان مجبور به ترک مکه شد . هنگام ترک مکه او جوانی 25 ساله بود و برای تامین معیشت به پست ترین شغل آن زمان یعنی چوپانی روی آورد اما این شغل را دوست نداشت بنابراین در خدمت یک تاجر به نام صائب در آمد و به همین واسطه پایش به بازار حیاچه در جنوب مکه باز شد و در آنجا با یک بیوه زن به نام خدیجه آشنا شد و خدیجه او را به شتربانی کاروانش گماشت و سپس متصدی کاروان و در نهایت او را به عنوان شریک خود قرار داد . محمد تا آن زمان فردی کاملا گمنام و ناشناخته بود . در همین زمان محمد رابطه خود را با یهودیانی که برای مسافرت و یا مهاجرت به انجا می آمدند را بیشتر کرد تا اصول دین آنها را فرا بگیرد . در این زمان محمد ذهنیت ادعای پیامبری را در خود پرورش می داد . خدیجه در این میان به محمد علاقه نشان میداد و محمد هم که بواسطه او از فقر و گرسنگی نجات یافته بود و در کنار او صاحب قدرت بیشتری می شد به این ابراز علاقه جواب مثبت داد. در طی 10 سال پس از ازدواج با خدیجه او به فردی ثروتمند , سرشناس و بسیارباتجربه تبدیل شد . او در روزهای طلایی زندگی خود در ماه رمضان به غار حرا می رفت و به تفکر می پرداخت . محمد بسیار فکر می کرد و مهمترین دلیل آن هم این بود که او دوران کودکی و نوجوانی اش را در صحرا و در تنهایی سپری کرده بود و این خصلت سکوت صحرا است که آدم را وادار به تفکر می کند . ناگفته نماند که محمد تاسیس قدرت را از دوران کودکی در سر می پروراند و قصدش از ادعای پیامبری و اسلام فقط حاکمیت و قدرت در عربستان و حجاز بود و هرگز فکرش را نمی کرد که این قدرت بسیار فراتر از مرزهای عربستان برود . به همین دلیل هم در آیه 7 سوره شوری الله به محد می گوید . "ما قرآن را برای تو به زبان عربی وحی کردیم تا تو مردم ما را در شهرها (مکه) از روز قیامت بترسانی " . محمد در تفکرات خود به تمام سختی ها و بدبختی های دوران کودکی خود و فاصله طبقاتی در جامعه عربستان و همچنین تفرقه موجود در میان قبایل عربستان می اندیشید . بنابراین برای تسکین عقده های روانی خود و همچنین یکپارچه سازی و متحد کردن قبایل عربستان تحت یک پرچم به ایجاد یک امپراطوری دینی فکر می کرد . 
تفکرات محمد درباره راه اندازی یک امپراطوری در عربستان و  عقده های روانی او از یک طرف و تبایغ یهودیان آن زمان مبنی بر اینکه پیامبری عادل خواهد آمد و عدل و انصاف را برقرار خواهد کرد از طرف دیگر , باعث شد که محمد به فکر ایده پیامبری بیفتد و با این ایده خونخوارترین دین جهان را بوجود آورد . البته ناگفته نماند که محمد علاوه بر این تفکرات دارای توهمات بسیار هم بوده است و این توهمات هم ناشی از زندگی در صحرا بود . محمد قصد داشت همه را به دین خود دراورد و خود را هم ابراهیمی جلوه دهد چون ابراهیم نه یهودی بود نه مسیحی و نه بت پرست بلکه حنیف بود و خدای یگانه را پرستش می کرد . او ابتدا دین خود را را ادامه دین یهود و مسیح عنوان کرد ولی بعدها که متوجه شد آنها از او پشتیبانی نمی کنند اسلام را یک دین جدید معرفی کرد . بهر حال او در یکی از روزهایی که از حرا بازمیگشت تصمیم به عملی کردن نقشه خود کرد و دقیقا از همان روز نطفه یک دین اهریمنی و ضد بشریت شکل گرفت . در بازگشت به خانه به خدیجه گفت که جبرئیل به او نازل شده و به او گفته که خدا او را به پیامبری برگزیده است . و خدیجه هم به سرعت آن را پذیرفت. پذیرفتن داستان تخیلی محمد از طرف خدیجه دلایلی داشت اول از اینکه خدیجه زن محمد بود و در جامعه عربستان زنها آزادی عقیده نداشتند و خدیجه هم عشق محمد را در سینه داشت دوم اینکه خدیجه هم زنی با درایت و باهوش بود و آینده این خیال پردازی و کلاشی محمد را درخشان می دید . دومین کسی که با او ایمان آورد غلامش زید بود چون غلام بود و چاره ای جز اطاعت نداشت . سومین نفر علی ابن ابیطالب 16 ساله بود که جوانی پر شر وشور و تشنه جنگ و قدرت بود . اما این جمع سه نفره کافی نبود و همه در برابر ادعای محمد او را مسخره می کردند طی 3 سال او فقط توانست 13 نفر را به آیین خود درآورد . به همین جهت تصمیم به دعوت سران قریش کرد و برای آنها سخنرانی نمود . اما باز هم همه او را مسخره کردند زیرا برای آنها متحیر کننده بود که چرا باید خداوند فردی ترسو و دون پایه که برای ثروت خود را به یک بیوه زن چسبانده است را به نبوت انتخاب کند و همینطور به دلیل بی حرمتی محمد به بتها او را خائن خواندند . هنگامی که محمد از قبیله خود ناامید شد به اهالی میدنه روی آورد و اهالی مدینه هم به سخنان او گوش می دادند و حتی به او قول همکاری هم می دادند برای اینکه اولا اهالی مدینه  تبلیغات یهودیان مبنی بر بعثت یک پیامبر جدید را قبول کرده بودند دوم اینکه حمایت از محمد به معنای ضربه زدن به اهالی مکه که کینه آنها را در دل داشتند بود. از طرفی مردم مکه هم که او را طرف مردم مدینه می دیدند او را خائن خواندند و از خود طرد کردند . افراد قریش بقدری از محمد نفرت داشتند که اگر به احترام ابوطالب نبود حتما او را می کشتند . سپس او برای مدتی به حوالی کوه حرا فرار کرد و بعدها با تلاش ابوطالب دوباره توانست به مکه بازگردد . بعد از مرگ خدیجه و ابوطالب محمد باز هم با قریش به مشکل برخورد و از اینرو سعی به عقد قراردادی با اهالی مدینه نمود مردم مدینه او را بپذیدند به شرط اینکه محمد هم وفادار به قبیله باشد. که این عمل او در آن زمان کاملا خیانت نام داشت اما محمد به خیانت اهمیت نمی داد و فقط به فکر به قدرت رساندن دین شیطانی خود بود بعد از آن قرارداد محمد از ترس کشته شدن همراه با چند تن از پیروانش به مدینه گرخت که مسلمانان آن را هجرت می نامند . محمد از همان زمان به خونریزی و جنگ پرداخت و زمانی که دید قدرت پیروزی و رویارویی با مکیان را ندارد , قتل عام یهودیان را آغاز کرد . موفقیت های جنگی او را تا به آنجا گستاخ کرد که به خود اجازه داد به پادشاه ایران و مصر و قسطنطنیه نامه تهدید آمیز بنویسد . محمد در مدینه به قدرت رسید برای اینکه با مردم مدینه علیه مکیان جنگ کرد . محمد دارای برکات بسیاری برای دزدان مدینه بود بعد ازاینکه به قدرت کافی دست پیدا کرد به مکه حمله و آنجا را فتح کرد . مردم مکه هم به ناچار دین او را پذیرفتند . سرانجام در مراجعت از آخرین حج خود که تا آن زمان موفق به گردآوری بیش از چهل هزار پیرو شده بود, بشدت بیمار شد و درگذشت .