مثل هر جوان بی آینده ایرانی دیگر آن سال , سال سرنوشت بی سرنوشت ساز من بود و باید خودم را برای کنکور آماده می کردم تا به امید خدا بعد از پایان تحصیلات راهی خدمت مقدس سربازی به نظام مقدس جمهوری مقدس اسلامی مقدس می شدم . از آنجا که محیط پر رفت و آمد خانواده ما جای مناسبی برای درس خواندن نبود بنابراین به پیشنهاد مادرم راهی خانه خاله ام شدم که در شهرستان بسیار خوش آب و هوایی زندگی می کرد . خاله من پزشک بود و وضع مالی بسیار خوبی داشت و از آن خانم هایی بود که ماه به ماه کمد لباس خود و هر 6 ماه مبلمان منزل خود را آپدیت می کرد که مبادا درصحنه رغابت به دیگر دوستان پزشک خود ببازد . ایشان چند سالی بود که ازدواج کرده بود ولی متاسفانه برخلاف خرجهای سنگینی که برای درمان انجام می دادند صاحب بچه نمی شدند . من خاله ام را خیلی دوست داشتم برای اینکه فرد اهل سیاست و کتاب و دانش بود . هر شب بعد از شام خاله بنده بحثی از معضلات سیاسی و اجتمایی را پیش می کشید و بنده را از مشکلات ازدواج جوانان تا فروش کلیه برای تهیه جهیزیه آگاه می کرد و اینکه دختران زیباروی ایران زمین به دلیل فقر ناچار به تن فروشی می شوند و حتی حاضر هستند که خود را به دست امیران و آقازاده های عرب هم بسپارند و داستان یکی از اقوام همکارانش که برای تهیه جهیزیه برای 3 دختر خود اقدام به فروش کلیه و قرنیه چشم خود کرده بود . به هر حال این داستانها و گزارشات خاله بنده هر روز ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح با صدای دادو فریاد خاله چنان از خواب پریدم که نزدیک بود مانند اختلاس 3هزار میلیاردی 3 هزار پا به فضا پرتاپ شوم . هراسان از اتاق بیرون رفتم و او را در حالی که بلند گریه می کرد و می گفت خدایا شکرت به آرزویم رسیدم دیدم . نمی دانستن باید بترسم یا خوشحال باشم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که حتما جواب آزمایش را شنیده و متوجه شده که مادر شده است اما زمانی که به او گفتم گفن نه بچه دیگه چیه خیلی بالاتر از بچه است این لطف خدا . خلاصه هفت هشت تا سوال کارشناسی پرسیدم اما نتوانستم حدس بزنم که چرا تا آن حد خوشحال بود . در آخر با توسل به آب قند کمی او را آرام کردم سپس با چشمانی پر از اشک به من گفت که به بزرگترین آرزوی زندگی اش رسید و اسمش برای رفتن به حج واجب اعلام شده است .
با شنیدن این جمله احساس کردم که با سرعت 3000 هزار میلیارد کیلومتری در ساعت به وقت کانادا به دیوار بتونی برخورد کردم . این هم از خاله ما که این همه پز روشنفکری و باسواد بودنش را به همه می دادیم . سرتان را درد نمی آورم , سریعا پشت کامپیوتر خود رفتم و با اشتیاق و اعتماد به نفس در حد احمدی نژاد شروع به آماده کردن گزارش مفصلی درباره حج به شرح زیر نمودم :
هر ایرانی که قصد سفر به مرکز هستی و فرماندهی الله را دارد بطور میانگین 10 میلیون تومان هزینه می کند و سالانه در حدود حداقل 700 هزار نفر به عربستان برای ادای احترام به دزدان مدینه می روند . و این یعنی ایرانیان سالانه حداقل حداقل 7000000000000 تومان به عربستان می برند .و حال اینکه با این پول چه کارهای می توان درون ایران انجام داد :
اگر هزینه متوسط ازدواج را دست کم 30 میلیون تومان بگیریم با این پول 233333 نفر سالانه می توانند ازدواج کنند .
اگر قیمت هر کلیه را 15 میلیون تومان بگیریم با این پول مشود از فروش 466666 کلیه در ایران به دلیل فقر جلوگیری کرد .
با این پول می توان هزاران فرصت شغلی ایجاد کرد .
با این پول می توان ...... آقا بیخیال خودتون ضرب و تقسیم کنید ببینید چه کارهای میشه با این پول برای کشورمون انجام داد.
خلاصه این گزارش مفصل اجتمایی و سیاسی و تاریخی را به حضور خاله روشنفکر رساندم . اما او در جواب به من گفت که دین مقدس محمدی با دین آخوندها متفاوت است و ما ایرانیان هر چیزی که باشیم مسلمان هستیم و خواهیم بود . خلاصه بارو بندیل خودم را جمع کردم و شهر و خانه خودم برگشتم وقتی مادرم علت بازگشت را پرسید کفتم که مادرم دیگر قصد ادامه تحصیل ندارم و صلاح می دانم به پیشنهاد پدر با هزینه ای که می خواهم برای تحصیلم صرف کنم یک کار و کاسبی راه اندازی کنم . پدرم خوشحال از این تصمیم از من پرسید که چه کاری می خواهم راه اندازی کنم من هم گفتم پدر جان بر اساس پیشنهاد سعید پسر حاج مرتضی پیشنماز مسجد قصد دارمکه یا دلار بخرم نگهداری کنم و یا آجیل و برنج ! آخه سعید می گفت که از پدرش شنیده بزودی با فرمولی که دکتر احمدی نژاد کشف نموده اند در صورت خرید و نگهداری این موارد بزودی پولمان چندین خیلی برابر می شود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر